داستان اصلی و کرم ( آذربایجان فولکولوری )
اصلی و کرم
داستان عامیانه آذربایجان
در شهر گنجه که سبز و کهنسال بود اربابی عادل و باخدا به اسم" زیاد خان" بود که فرزندی نداشت . او بارعیت از هر کیش و مذهبی که بودند مهربان بود و حتی خزانه داری داشت مسیحی به نام " قارا کشیش" که چون دوچشم خویش از او مطمئن بود . ازبختِ بدِروزگار او نیز فرزندی نداشت .
روزی دومرد سفره ی دل می گشایند و عهد می بندند که اگر خدا آنان را به آرزوهاشان برساند و صاحب فرزندی شوند و یکی دختر باشد و دیگری پسر آنها را به عقد هم در آوَرَند . دعاهاشان مستجاب می گردد و بعد از نه ماه و نه روز هرکدام صاحب فرزندی می شوند . زیاد خان صاحب پسری به نام " محمود " می گردد و قارا کشیش صاحب دختری به اسم مریم .
آنان دور ازچشم هم بزرگ می شوند و محمود به مکتب می رود و مریم پیش پدرش به در س و مشق می پردازد . پانزده سالشان می شود و برای یکبار هم شده همدیگر را نمی بینند .
روزی محمود هوس شکار کرده و با لله اش" صوفی " از کوچه باغی می گذشت که شاهین از شانه اش پر می گیرد و در هوای صید پرنده ای سوی باغی می رود و محمود هم به دنبال اش که ببیند کجا رفت .
محمود خود را به باغ می رساند و وقتی شاهین را رو شانه ی دختری می بیند و نگاهشان درهم گره می خورَد ، محمود از اصل اش می پرسد و او می گوید :
" اصل ام از تبار زیبایان و قبله ام قبله ی نور و یک عالم از قبیله ی شما جدا . مریم هستم دختر قارا کشیش." کَرَم "کن و بیا شاهین خود ببر !"
محمود می گوید : « از این به بعد تو ا" اصلی " باش و من " کَرَم ".»
کرَم انگشتری اش را به اصلی و اصلی هم دستمال ابریشمی اش را به کَرَم می دهد .
کرم تا باشاهین اش از باغ بیرون می آید ، مدهوش و بی طاقت از از پا می افتد و " صوفی " می شتابد تا ببیند چه خبر است که می فهمد درد عشق به جان اش افتاده است .
کَرَم به صوفی می گوید :
" چشمانش در روشنی، ستاره های آسمان بود و شرر های نگاهش شعله ی آتش داشت .آتش عشقش در جانم گرفت و این تب مرا خواهد کشت ."
کَرَم در بستر بیماری می افتد و هر حکیمی که به بالین اش می آید چاره ی دردمندی اش را دوایی نمی یابد .
طبیبان در درمان اش عاجزمی شوند و اما پیرزنی عارف ، از درد عشق می گوید . صوفی هم که تا حالا مُهرِ سکوت برلب زده بود به ناچار، پرده از راز عشق او برمی دارد.
زیاد خان ، قارا کشیش را فرا می خواند و می گوید :
" بی آنکه ما درفکرش باشیم ، تقدیر کار خودرا کرده است . عشق مریم ، آرام و قراراز محمود گرفته و حالا وقتش است که به عهد و پیمان خود عمل کنیم ."
قارا کشیش از این حرف برآشفته شده و می گوید:
" میدانی که کار محالی است ! شما مسلمانید و ما ارمنی . دین و آیین ما فرق می کند ."
زیادخان از این حرف یکّه خورد و گفت :
" ارمنی و مسلمان کدامه ؟ همه بنده ی خداییم و هر کاری راهی دارد . مرد است و عهدش !"
قارا کشیش مهلتی سه ماهه خواست که سورو سات عروسی را جور کند و مژده به کَرَم بردند کارها روبه راه است ."
سرِسه ماه ، کرم از کابوسی شبانه برخاست و افتاد به گریه و زاری و تا پدر ومادرش آمدند گفت :
" خوابی دیدم که بد جوری مرا ترساند . دیدم طوفان شده و اصلی اسیر گرد و غبار ، مرتب ازمن دور می شود . در جایی بودم که درختان شکسته بودند و باغها همه ویران . هیچ جا و مکانی برایم آشنا نبود ."
صبح که شد رفت اصلی را ببیند وداخل ِباغ ، دختری دید که فکر کرد اصلی است و شعری برایش خواند . اما دختره که روبرگرداند دید اصلی نیست و وقتی از زبان اوشنید که شبانه از اینجا گریخته اند طنین ساز و نوایش
گوش فلک را پر کرد :
" برف کوها آب و آبها سیل شود و زمین را در خودببلعد که در چشمانم ، عالَم همه تیره است . میِ تقدیر و ساقیِ فلک در گردش و بزمند و این باده بر ما نوش باد . غمخوارم باشید و برایم دعا کنید که شاهین نازنینم را از آشیان دزدیده اند . من دنبالش می روم و اما این سفررا آیا برگشتی نیز خواهد بود ؟ "
پدر هرچه اصرار و التماس کرد از سفر بازنمانْد وو رفت که ازمادرش " قمر بانو " حلالیت بخواهد .
لحظه ی وداع بود و صوفی و کرم آماده ی راه . آنها گاهی تند و گاهی آرام می رفتند و نه شب حالیشان بود و نه روز که که روزی از کاروانی سراغ گرفته و فهمیدند که قارا کشیش و عائله اش در گرجستان اند . در راه به دسته ای درنا برخوردند که دل آسمان را پرکرده و می رفتند طرف " گنجه " که کَرَم با ساز ونوا از شورعشق اش با آنها سخن ها گفت .
به گرجستان که رسیدند خبر کشیش را از " تفلیس " گرفتند . نزدیکی های تفلیس بودند که کنار رود" کور چای " به عده ای جوان برخورده و آنها وقتی گوش به ساز و آواز کرم دادند نشانی کشیش را از او دریغ نداشتند .
کشیش که از دیدن کرم جا خورده بود گفت :
" از کاری که کرده ام پشیمانم . اصلی آنقدر ازدوری تو دررنج است که لحظه ای آرام نمی گیرد ."
اصلی و کرم همدیگر را دیدند و و قتی شرح عشق و فراق گفتند کرم گفت :
" فردا به عقد هم درخواهیم آمد و چقدر مسرورم فقط خدا می داند !"
کرم و صوفی شب را آرام و مطمئن می خوابند و اما شبانه ، باز کشیش ، اصلی را زورکی با خود می برد .
سحرگاهان که کرم می فهمد باز رودست خورده است از راه و بیراه می روند که شاید خبری ازآنها بگیرند . کرم لباس خنیاگری به تن داشت به هر جا که می رسید ساز و نوایش را کوک کرده و از دلداده ی دلبندش می پرسید.
صوفی و کرم ردپای آانها را از شهرهای " قارص "و " وان " می گیرند و تا می پرسند می گویند که تازه راه افتاده اند .
اما بشنویم از کشیش که به " قیصریه " می رسد و از پاشای آنجا امان می خواهد و از او قول می گیرد که نشانی او وخانواده اش ، مخفی بمانَد.
کرم و صوفی سرگشته و آواره ی شهرهاهستند و هیچ خبری از اصلی ندارند که روزی در گردنه ای گیر افتاده و مرگ را درجلوی چشمان خود می بینند . برف و بوران کم مانده بود آنها را از بین ببرد که ناگهان ، یک مرد نورانی می بینند که از مِه در آمد ه وبه آنها می گوید :
" غم نخورید و چشمانتان را یک لحظه ببندید ."
آنها تا چشم بر هم می زنند خود را در محلی باصفا دیده و هر چقدر می جویند خبری از آن مرد نورانی نمی یابند . در این هنگام یک آهوی زخمی ، هراسان و گریزان خود را به کَرَم می رسانَد و کرم اورا پناه داده و از تیر رس صیاد دورش می کند و باز به همراه صوفی راه می افتند . بین راه به قبرستانی می رسند و کرم ، کله ی خشکیده ای می بیند و با او راز دل می گوید. همانطور که با دشتها ، کوهها ، و چشمه ها درد دل می کرد . می رسند به " ارزروم " و می فهمند که کشیش و خانواده اش در قیصریه اند .
دشت و دمن سر سبز بود و نوعروسان و دختران در گشت و گذار و خنده هاشان با غمزه و عشوه آمیخته . کرم که غبار و خستگیِ راه به تن اش بود و لباسهای مندرس و زلفان بلندش با ریش و پشم صورتش قاطی شده بود ، به همراه صوفی در کوچه باغهای قیصریه بودند که بگو بخند نازنینان اورا متوجه آنها نمود و ناگاه در میان آنان "اصلی " را دید . در نگاه اول اصلی اورا نشناخت و اما به یکباره فهمید که اوست و مدهوش بر زمین افتاد . وقتی به خود آمد و از آن خنیاگر خبر گرفت گفتند : " ژنده پوشی بود که از در باغ راندیمش. "
کرم که سوگلی اش را باز یافته بود رو به حمام و بازار قیصریه نهاد و با ظاهری آراسته و لباسهایی فاخر ، برگشت منزل کشیش و با این بهانه که درد دندان دارد مادر اصلی او را به خانه راه داد و از دخترش خواست سرِ او را بر زانوان اش بگیرد تا دندان او را اگر کشیدنی است بکشد و اگر مرهمی می خواهد دوا و درمان کند . اصلی هم بی آن که به رویش بیاورد چنین کرد و اما از احوال آنان حالی اش شد که این باید کَرَم باشد . مادر اصلی گفت :
" تو دردت چیزدیگری است و دندان را بهانه کرده ای . اما نوشداروی تو پیش من است و همین حالا بر می گردم . "
مادر اصلی سراسیمه از خانه بیرون زد و رفت کلیسا که قاراکشیش را خبر کند . اصلی و کرم تنها ماندند و از عشق و دلدادگی آنقدر گفتند و گفتند که زار گریستند و آخر سر " اصلی " گفت :
" حکم است که سر از گردنت بزنند و اما من نامه ای به سلیمان پاشا می نویسم و در آن از عشق سوزان خود و سرنوشت تلخی که داشتیم سخن می گویم . او شاعر است و شاید که عشق را بفهمد. "
اصلی نامه اش را تازه تمام کرده بود که فرّاش های پاشا سر رسیده و اورا کت بسته بردند به قصر قیصریه . سلیمان پاشا که به قارا کشیش قول داده بود کرم رابخاطر مزاحمت به ناموش او مجازات کند تا نامه ی اصلی را دید و خواند ، درنگی کرد و گفت :" ماجرا را ازاوّل بگو که من خوب بفهمم ."
کرم که همه را گفت پاشا خواست امتحان اش کند و پرسید :
" مگر قحطی دختر بود که زمین و زمان را به دنبالش تا اینجا آمده ای ؟"
کرم هم در پاسخ ، بانغمه ی ساز و نوای سحر انگیزش چنین گفت :
" ای سروران ، ای حضرات من از راه عشق ، خود هزاران بار برگشته ام و اما دل ، برنمی گردد. آتش شوری در دلم افتاده که من از بیم آن می گریزم و اما دل با لهیب شعله هایش می آمیزد و هیچ ترسی ندارد . گناه من نیست ، گناه دل است !"
پاشا خواهری داشت " ساناز" نام و خیلی باتدبیر. از پاشا خواست که به او نیز فرصتی دهد تا این خنیاگر عاشق را بیازماید .
او دسته ای دختر و نوعروس با قد و قواره ی یکسان و لباسهای همسان آماده کرد وبه قصر آوردکه اصلی نیز بین آنها بود . چهره ی دختران همه پوشیده بود و چشمان کرم بسته و یک به یک از جلو او می گذشتند و او در میان تعجب همگان، بانغمه و نوا و الهام غیبی ، نام و رسمشان را یک به یک می گفت و نوبت اصلی که شد اورا هم شناخت . همه احسن و بارک الله گفتند و نوبت رسید به امتحانی دیگر. اورا به گورستانی بردند که مردم پشت میّت به نماز ایستاده بودند و از کرم خواستند که نماز میّت را تو بخوان . کرم به نماز ایستاده و گفت :
" حالا من نماز زنده ها را بخوانم یانماز مُرده را ؟ "
سلیمان پاشا و وزیر و اعیان همه یکصدا آفرین گفتند . کرم فهمیده بود مرده ای در کار نیست و آن مرد کفن شده زنده ای بیش نیست و سوگواری ها همه ساختگی اند .
ساناز از پاشا خواست که هر چه زودتر ترتیب عروسی اصلی و کرم را بدهد که این همه جور و ظلم بر عاشقان روا نیست . پاشا به کشیش گفت این عروسی باید سر بگیرد و کشیش نیز باروی خوش پذیرفت و اما مهلتی سه روزه خواست . او باز شبانه گریخت و کرم از نو ، آواره ای غریب که به دنبال اش تا شهر حلب رفت . کشیش که می دانست کرم دست بردار نیست و باز خواهد آمد این بار تصمیم گرفت که تار سیدن کرم ، اصلی را شوهر دهد و خیال اش تخت شود که او هم از این گریزها و سفرها ، تا بخواهی خسته و آزرده بود .
کرم در حلب می گشت و با ساز خود در قهوه خانه ها و میدان ها می نواخت و می خواند که روزی " گولخان " یکی از سردارهای پاشا از ساز و آواز او خوش اش آمد و او را چند روزی در خانه مهمان کرد. از شنیدن سرنوشت اش حالی به حالی شد و سوگند خورد که اگر سوگلی اش اینجا باشد حتما اورا به دلداده اش خواهد رسانید . از پیرزنی مکّار خواست که از زنده و مرده ی اصلی خبر بیاورد وهزار درهم طلا بگیرد . تا که روزی پیرزن خبر آورد و گفت :
" اگر دیربجنبید کار از کار گذشته و اصلی را شوهر خواهند داد . "
گولخان پیش پاشا ی حلب رفت و حکایت اصلی و کرم که گفت یک دیوان عدالت تشکیل گردید و بعد از شور و مشورت ، رأی به وصال عاشقان دادند . قارا کشیش اما مهلتی یکروزه خواست که پاشا گفت :
" اصلی امشب را در قصر می ماند و تو نیز فقط فردا را فرصت داری که سورو سات عروسی را جورکنی !"
قارا کشیش ، که در آیین اش تعصب داشت به مکر و جادو ، یک لباس سرخ عروسی حاضر کرد و فردا ، رفت به قصر و ضمن ابراز شادی ، از دخترش خواست که لباس عروسی را به تن کند که همین امشب عروس خواهد شد .
به امر پاشا عروسی سر گرفت و و وقتی اصلی و کرم به حجله می رفتند از خوشبختی و خوشحالی در پوست خود نمی گنجیدند . عاشقان در حجله بودند که اصلی گفت :
" پدرم سفارش کرده که دگمه های لباسم راحتما تو بازکنی !"
کرم اما هر چه کرد دگمه ها باز نشد که نشد . با سِحرِ سازو نوایش التماس به درگاه حق برد و از دگمه ها یکی باز شد و اما تا دگمه ی بعدی راخواست باز کند دگمه ی فبلی چفت شد . ساعتها با دگمه ها ور رفت و فقط یک دگمه مانده بود بازش کند که آتشی جست و به سینه ی کرم افتاد . کرم در شعله اش سوخت و با فغان اصلی ، مادرش به به اتاق زفاف آمد و دید که از کرم جز خاکستری بر جا نمانده است و فوری ، خبر به کشیش برد .
چهل روز و چهل شب ، اصلی از کنار خاکسترها ی کرم جُم نخورد و فقط یکسر گریست . چهل و یکمین روز ، گیسوان اش را جارو کرد و خاکستر ها را داشت جمع می نمود که آتش زیر خاکستر ، زلفانش را شعله ورکرد و او هم به یکباره سوخت و خاکستر شد . خبر که در شهر حلب پیچید دل ها همه محزون شد و به دستور پاشا ، قارا کشیش و زن اش را بخاطر طلسمی که کرده بودند گردن زدند.
خاکسترهای اصلی و کرم را نیز در صندوقچه ای ریخته و در جایی مصفا به خاک سپردند. گنبدی از طلا نیز بر مزارشان ساختند و زیارتگاه دلهای باصفا گردید .
روایت این است که تا صوفی زنده بود ، مجاور آن آرامگاه بود . آرامگاه عاشقان